شوهر و زن

افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی

شهر یا استان یا منطقه: افسانه های کردی

منبع یا راوی: گردآورنده: م.ب.رودنکو- مترجم: کریم کشاورز

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 545-548

موجود افسانه‌ای: --

نام قهرمان: آفو

جنسیت قهرمان/قهرمانان: --

نام ضد قهرمان: --

روایت «شوهر و زن» در گروه قصه های زن قرار می گیرد. ساده لوحی مرد و عدم تشخیص در انجام معامله، در روایات دیگر ماجراهای طنز آمیز و خنده آوری ساخته است. متن کامل این روایت را، با اندکی ویرایش، نقل می کنیم.

زن و شوهری بودند، فقیر و بی چیز. روزی شوهر به همسرش گفت: «چه کنیم؟ بعد از این چه جور زندگی کنیم؟» زن پاسخ داد: «آخ، آخ، مگر چیزی برایمان باقی مانده؟ آه در بساط نداریم! بیا این لباس عروسی مرا بردار و بیر بفروش و با پول آن مشغول کسب شو!» آفو -که نام شوهره بوده - لباس زنش را برداشت و توی بقچه ای پیچید و بقچه را روی کولش انداخت و راهی شهر شد. دید کشاورزی به کمک گاوهای نر زمین شخم می زند. کشاورز به آفو بانگ زد که: «کجا می روی؟» - «به شهر می روم تا لباس زنم را بفروشم!» - «بده ببینم. اگر خوشم آمد، می خرم.» آفو بقچه را باز کرد و کشاورز نگاهی کرد و گفت: «لباس را بده و گاو نرهای مرا ببر، مال تو.» آفو به این معامله رضا داد. لباس را داد و گاو نرها را برداشت و با خود به طرف شهر برد و در دل اندیشید: «گاوها را می فروشم با پولش مشغول کسب می شوم!» ناگهان مردی را دید که از طرف مقابل می آید و دو گوسفند را پیش انداخته، می راند. آن مرد از آفو پرسید: «ای گاوها را کجا می بری؟» - «به بازار شهر می برم، بفروشم!» - «گوسفندهای مرا بگیر و گاوها را به من بده.» - «چه حرف ها! گاوهای من گاوآهن می کشند و زمین شخم می زنند! چرا با میش های تو عوضشان کنم؟» - «میش های من شیر می دهند، هر سال می زایند! هم پشمشان به کارت می آید و هم قاتق نان داری و هم پنیر و خلاصه همه چیز!» آفو یک خرده فکر کرد و رضا داد و گاوهای نر را به آن مرد داد و میش ها را گرفت و به طرف شهر رفت. رفت و رفت تا با مردی که از شهر می آمد و دو سگ تازی داشت روبرو شد. مردک از آفو پرسید: «کجا می روی؟» - «میش ها را می برم، بفروشم.» - «سگان تازی مرا بگیر و میش ها را به من بده.» آفو بر او بانگ زد: «چه حرف ها! چه حرف ها! سگ های تو چه به دردم می خورند؟» - «عجب آدمی هستی! سگ های من شکاری هستند، برایت خرگوش و روباه صید می کنند و می فروشیشان و ثروتمند می شوی.» آفو رضا داد و میش ها را تحویل آن مرد داد و سگها را گرفت و به راه افتاد. وارد شهر شد و مردی را دید که خروسی در دست دارد. مرد از آفو پرسید: «سگ ها را کجا می بری؟» - «به بازار می برم، بفروشم.» - «این خروسم را بردار و سگ ها را به من بده!» - «چه حرف ها! سگ های من شکاری هستند. خروس چه به دردم می خورد؟» - «چطور، چه به دردت می خورد. آخر خروس من جنگی است، در همه مسابقه های خروس جنگی فاتح شده و من در مقابل پول و جایزه گرفتم.» آفو باز یک خرده فکر کرد و به معامله رضا داد. خروس را گرفت و به طرف بازار رفت. در بازار مردی به نزدیک او آمد که کلاه پوستی بلند و نوی در دست داشت و از آفو پرسید: «آیا خروست را با کلاه پوستی من معاوضه می کنی؟» - «نه، خروس من، خروس ساده نیست! روزی دو سه تا خروس را در جنگ مغلوب می کند! کلاهت به چه دردم می خورد؟» - «چه حرف ها! کلاه من تازه است، بلند است، سرت می گذاریش و زنت دوستت می دارد!» آفو راضی شد و گفت: «خوب، کلاه را بده و خروس مرا بگیر!» آفو کلاه را از آن مرد گرفت و به سر گذاشت و راه بازگشت به خانه را پیش گرفت. رفت و رفت، تا در کنار رودی توقف کرد تا استراحت کند. کنار رود نشست و خواست دست و رویش را بشوید. به طرف آب خم شد. کلاه از سرش توی آب افتاد و آب آن را برد. آفو با سر برهنه و دست خالی ماند. شب سر رسید. آفو نزدیک خانه اش رسیده بود، که دید نزدیک خانه اش کاروانی بیتوته کرده است. چون از کنار کاروان می گذشت، نوکران سر بازرگان گرفتندش و گفتند: «این جا چه کار می کنی؟ می خواهی کاروان را بزنی؟» - «کاروان زدن یعنی چه؟ آن خانه ای که می بینید، خانه من است. دارم به خانه ام می روم!» ولی نوکران سربازرگان گوششان به این حرف ها بدهکار نبود و او را کشان کشان پیش سربازرگان بردند. سربازرگان از او پرسید: «این وقت شب کجا بودی؟» - «برای کسب به شهر رفته بودم و حالا به خانه بر می گردم.» - «خوب چه کسبی کردی؟» آفو داستان خود را برای او نقل کرد. سربازرگان گفت: «مواظب خودت باش و آماده شو که زنت حسابی به حسابت خواهد رسید.» آفو جواب داد: «به چه سبب؟ چرا؟ اصلاً فکرش را هم نمی کند!» - «بیا شرط ببندیم که به محض رسیدن به خانه، کتک جانانه ای از دستش بخوری، اگر حق با من نباشد و کتک نزد، همه کالاهای من مال تو و اگر کتکت زد که زنت مال من و از تو می گیرمش.» شرط بستند و سربازرگان و دو نفر از نوکرانش روی بام خانه رفتند و از روزنه ای مشغول نظاره شدند. آفو در را کوبید. زنش در به روی او گشود و خوشحال و شادان خود را در آغوش او افکند و گفت: «عزیزم، چه خوب شد و چقدر خوشحالم که تو زنده و تندرست برگشتی.» زن آب آورد و پاهای شوهرش را شست و پرسید: «خوب چه کاسبی کردی؟» آفر همه داستان را از آغاز تا پایان برای او نقل کرد و زنش تسلیش داد و گفت: «عزیزم، غصه نخور! آخر کسب و تجارت که بی ضرر نمی شود. یک جا ضرر می کنی، جای دیگر سود می بری. نباید غم بخوری.» بازرگان این سخنان را شنید و سخت متعجب شد و آهی کشید و گفت: «این شد زن خوب!» بعد امر کرد تا همه کالاهایش را بیاورند و به موجب شرطی که کرده بود تحویل آفو داد. آفو ثروتمند شد و با زنش در سعادت و خوشی و وفور نعمت زندگی کرد. آن ها به آرزوی خود رسیدند و بگذار آرزوی شما هم برآورده شود.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد